Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایمنا»
2024-04-30@09:31:21 GMT

زیر تیغ جراحی در روز ۲۲ بهمن

تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۰۷۵۴۳۶

زیر تیغ جراحی در روز ۲۲ بهمن

«اتاق‌ها و حتی راهروی بیمارستان پر از زخمی و مجروحان تیرخورده شده بود و این وخامت اوضاع را نشان می‌داد، اما انگار انقلاب به پیروزی رسیده بود و این مسئله حال همه ما را خوش کرده بود، یک قاب عکس بزرگ از محمدرضا پهلوی و دخترش بالای تخت من قرار داشت. و با عصایی که در دست داشتم عکس را شکستم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، بعد از چندین روز تماس و اصرار، به من وقت مصاحبه می‌دهد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

اطلاع چندانی از او ندارم و فقط می‌دانم که در روزهای مبارزه برای شکل‌گیری انقلاب اسلامی، تیر خورده و مجروح شده است. مردی با مو و محاسن سفید که قرار مصاحبه را در یک گل‌فروشی در مجاورت منزل پدری‌اش می‌گذارد. با طمانینه سخن می‌گوید و اتفاقات را مو به مو تعریف می‌کند. محل تیر خوردنش را به من نشان می‌دهد. حتی جای سوراخ تیر در درب قدیمی منزلش هنوز بعد از گذشت ۴۴ سال قابل مشاهده است. محمدحسین اصفهانی در سال ۱۳۲۶ در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود. بستر مذهبی خانواده و نشستن پای درس استادانی چون مرحوم پرورش او را در راه مکتب اسلام واقعی ثابت‌قدم تر کرد. دستگیری و تبعید امام او را برای مبارزه مصمم‌تر و راه را برای انجام فعالیت‌های او باز کرد. او که هم‌اکنون به طور افتخاری مدیرعامل کانون بازنشستگان اصفهان و عضو هیئت مدیره اتحادیه گل و گیاه ایران است از روزهای پر التهاب سال ۱۳۵۷ می‌گوید.

اعلامیه‌های امام را تکثیر و پخش می‌کردم

در دوره دبیرستان و دانشگاه هم فعالیت‌های انقلابی داشتم. رشته مدیریت بازرگانی را در دانشگاه اصفهان گذراندم و سال ۱۳۵۷ فارغ‌التحصیل شدم. در ابتدا در قسمت ساختمان و تأسیسات و سپس با توجه به مدرک لیسانسی که داشتم، به عنوان سرپرست امور اداری کمپلکس آب‌رسانی ذوب‌آهن اصفهان مشغول به کار شدم.

در اثنای تحصیل و کار، اعلامیه‌های امام راحل را نیز تکثیر و پخش می‌کردم. با صاحب یک عکاسی به نام برلن خیلی رفیق بودم. خدابیامرز اعلامیه‌ها را با قیمت بسیار پایینی برایم کپی می‌کرد.آن‌ها را هر جا که می‌توانستم، اعم از دانشگاه و محل کارم در ذوب‌آهن پخش می‌کردم تا به دست همه افراد برسد. با گذشت زمان مبارزات ما کمی تغییر کرد و با توجه به تحصن در منزل آقای خادمی ما دیگر شبانه‌روز وقت خود را در آن‌جا می‌گذراندیم تا این‌که در سیزدهم آذر ماه سال ۱۳۵۷ ارتش به فرماندهی ناجی به خانه آقای خادمی حمله کرد و تعدادی از دوستان بر اثر تیراندازی مجروح شدند و ماه به اجبار فرار کردیم.

از ترس حمله نیروهای امنیتی از کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که می‌شناختم به سمت خانه رفتم، منزل آیت‌الله خادمی در میدان شهدای فعلی واقع بود و فاصله چندانی با منزل پدری من نداشت‌. به سرعت خودم را به خانه رساندم. خوب خاطرم هست که آن زمان همسرم پنج ماهه باردار بود و موقع رسیدن من به خانه از شدت دلواپسی به منزل آشنایان تلفن می‌زد. خاله‌ام پشت خط بود. گوشی را گرفتم و خبر سلامتی خودم را به او دادم. خیلی مرا نصیحت کرد که در این اوضاع خراب بیشتر به فکر خودم و خانواده‌ام باشم.

برادرم هم همراه ما بود، اما به خانه برنگشته بود و ما بسیار دلواپس او بودیم. ساعت ۱۰ شد و همسرم بساط شام را مهیا کرد و سفره پهن شد. هنوز لقمه اول از دهانم پایین نرفته بود که صدای زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم پایین و در را باز کردم، برادرم پشت در بود. با هیجان زیادی گفت که می‌خواهم یک لاستیک ببرم وسط چهارباغ و آتش بزنم. به او گفتم وضع امشب خطرناک است و نیروها از سمت شهدا آهسته آهسته به طرف ما می‌آیند. این کار را نکن، اما او به حرف من گوش نکرد. لاستیک را به وسط خیابان برد و آن را آتش زد. همزمان صدای تیر بلند شد. آقای نیکبخت که فامیل ما بود هم دنبال من به خیابان آمد و همسرم هم که بسیار نگران من بود هم او را همراهی می‌کرد.

از ترس حمله گسترده مأموران به سمت خانه دویدیم. در باز بود، ما رفتیم، اما برادرم نیامد. اضطراب زیادی داشتیم که آیا این صدای تیر، نشانه حضور گسترده مأموران رژیم است یا خیر. برادرم در کوچه دلال‌باشی در یک بن‌بست پنهان شده بود و ما این مطلب را نمی‌دانستیم.

شلیک با اسلحه ژ ۳

حدود ۱۵ دقیقه پشت در منتظر ایستادیم، اما خبری نشد. خواستم بیرون بروم و سرو گوشی آب بدهم که خانمم گفت اگر بروی من هم دنبالت می‌آیم.اول من بیرون آمدم بعد از من آقای نیکبخت و سپس همسرم. فاصله خانه ما تا سر کوچه حدود چند متری بیشتر نبود. افسری که تیراندازی می‌کرد پشت تیربرق پنهان شده بود و به محض این‌که ما را دید، وسط کوچه پرید. ما سه نفر به سرعت به سمت خانه دویدیم. همسرم و آقای نیکبخت رفتند و من هم به عنوان نفر آخر داخل شدم و یک پایم روی پله اول ورودی بود که صدای تیر آمد و ناگهان احساس کردم پایم رها شده است. آن افسر بی‌رحم با اسلحه "ژ ۳ " شلیک کرده‌بود و به دلیل نزدیکی محل شلیک و نوع اسلحه تیر در پایم چرخیده بود و استخوان بالای زانو را خرد کرده بود.

در آن شب سرد و خطرناک از درد پا به خودم می‌پیچیدم. برق هم قطع شد و خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. به همسرم گفتم که طنابی بیاورد تا با آن بتوانم بالای زخم را ببندم. آن را محکم به پایم بستم. او یک حوله هم آورد و روی زخم من گذاشت و حوله در یک لحظه، غرق خون شد. به او گفتم که به بیمارستان زنگ بزند. از بدشانسی ما یک نیروی امنیتی تلفن را برداشت. همسرم به او گفت که یک مجروح داریم که داخل خانه تیر خورده است. او ضمن فحش دادن به همسرم جواب داد چقدر خوب، می‌خواست در حکومت نظامی بیرون نرود، بهتر است برود بمیرد! گریه خانمم بند نمی‌آمد.

من برای پایان‌نامه لیسانسم، یک مطلب در مورد اورژانس اصفهان و یک مطلب هم در مورد کارخانه شهناز نوشته بودم که بسیار کامل بود و نمره ممتاز را گرفت و به همین علت با پرسنل اورژانس دوست و آشنا بودم. گفتم که با آن‌ها تماس بگیرد و بگوید که من زخمی شده و نیاز به کمک دارم. او هم همین کار را کرد و آدرس خانه را داد. پنج دقیقه بعد یک بنز درب خانه توقف کرد. من را کاملاً با ملحفه پوشاندند و حوله دیگری روی پایم گذاشتند تا درون ماشین خونی نریزد و یک پتو هم روی شکم من گذاشتند که مثلاً یک زن باردارم! با کمک آقای نیکبخت و راننده ماشین با برانکارد سوار ماشین شدم.

همسرم با آن حال بد، بسیار بی‌تابی می‌کرد که یکی از همسایه‌ها از راه پشت‌بام او را به خانه‌اش برد تا در امان باشد. ماشین راه افتاد و سر فلکه انقلاب که آن زمان مجسمه نام داشت پلیس جلوی ماشین را گرفت و پرسید این کیست و کجا می‌روید؟ جواب دادند که یک زن حامله است که خیلی درد دارد و ناچار شدیم او را به بیمارستان ببریم. شکر خدا آن مأمور ملحفه را پس نزد و اجازه عبور داد.

اعزام به بیمارستان فرحناز پهلوی به عنوان مجروح تصادفی

زمانی که به بیمارستان رسیدیم. اوضاع اصلاً خوب نبود، برق رفته بود. کلی زخمی بلاتکلیف آنجا منتظر درمان بودند. من بیهوش شده بودم که یکی از دکترهای شیفت مرا جراحی کرد و فقط به جای درمان درست و اصولی، فقط رگ پایم را پیوند داده بود و استخوان‌های پایم را جدا و داخل پاکت گذاشته بود. فردا صبح که به هوش آمدم دکتری به نام دهقان بالای سرم آمد و گفت: بمیرم برای جوانی شما. کاش من دیشب شیفت بودم و خودم تو را را عمل می‌کردم تا به این روز نیفتی.

حدود یک هفته‌ای در بیمارستان شریعتی بودم و به دلیل عدم رسیدگی و بدی اوضاع پای من به وسعت ۲۰ سانتی‌متر شدیداً آبسه و عفونت کرد. در حدی که کمیسیون پزشکی تصمیم به قطع پای من گرفته‌بود. من یک دایی داشتم که در تهران زندگی می‌کرد و فرد بسیار معتبر، خوب و صاحب نفوذی بود و همیشه هوای مرا داشت و البته مرا بسیار نصیحت و راهنمایی می‌کرد. به محض اطلاع از حال من به اصفهان آمد و با هماهنگی یکی از دوستانش که در ارتش بود، تصمیم گرفت من را به بیمارستانی در تهران منتقل کند.

هماهنگی‌های لازم انجام شد و با هر زحمتی که بود من با یک ماشین اورژانس به فرودگاهی که نزدیک تخت فولاد قرار داشت منتقل و از آن‌جا با هواپیما به تهران رفتم و از آنجا نیز با یک ماشین اورژانس که یکی از دکترهای فامیل هم در آن حضور داشت، آژیرکشان به عنوان یک مجروح تصادفی به بیمارستان فرحناز پهلوی اعزام شدم. به خاطر نفوذ دایی‌ام و البته پول زیادی که به پرسنل داده شده بود، برخورد بسیار خوبی با من صورت پذیرفت.

آن بیمارستان بسیار مجهز بود و روز بیستم آذر ماه یک تیم پزشکی کامل حدود ۱۰ نفره به بالین من آمدند. دکتر محتشمی که بسیار حاذق بود، دو پیشنهاد به من داد یکی اینکه پایم قطع شود و دیگری اینکه با کمک یک متخصص پوست به مدت یک‌ماه تمامی قسمت آسیب دیده پایم تراشیده شود و پس از بهبودی نسبی، عمل اصلی روی پایم انجام شود. دکتر البته گفت که مورد دوم درد بسیار زیادی دارد و ممکن است از تحمل من خارج باشد، اما من پیشنهاد دوم را پذیرفتم. از بیستم آذر تا روز بیست‌و یکم بهمن‌ماه ۱۳۵۷ یک دکتر هر روز صبح به اتاق من می‌آمد و تمام پوست و جراحات عفونی را عمیقاً می‌تراشید و من هم دست‌هایم را به میله تخت می‌گرفتم تا درد و فشار ناشی از این کار مرا از پا نیاندازد.

بیمارستانی که در آن حضور داشتم، در مجاورت ستاد ارتش‌داران تهران بود. شب بیست‌ویکم بهمن تیراندازی شدیدی صورت گرفت به حدی که تمام شیشه‌های بیمارستان شکست. پرستارها من و بقیه مریض‌ها را به زیر تخت‌ها هدایت کردند تا مبادا تیر بخوریم. این شب عجیب بالاخره صبح شد. ساعت هفت صبح دایی‌ام به بیمارستان آمد و تمام کادر درمان هم بر بالین من حاضر شدند. بیمارستان پر از افراد زخمی و تیر خورده بود و من به دکتر محتشمی التماس می‌کردم که عمل مرا به تعویق بیاندازد و به سایر مجروحین کمک کند. دکتر گوش نکرد و به پرستاران گفت فوراً این مریض را بیهوش کنید که کمتر حرف بزند، در حال التماس کردن بودم که از هوش رفتم. وقتی بعد از ۲۴ ساعت به هوش آمدم، وضعیت باور کردنی نبود. اتاق‌ها و حتی راهروی بیمارستان پر از زخمی و مجروحان تیرخورده شده بود و این وخامت اوضاع را نشان می‌داد، اما انگار انقلاب به پیروزی رسیده بود و این مسئله حال همه ما را خوش کرده بود، یک قاب عکس بزرگ از محمدرضا پهلوی و دخترش بالای تخت من قرار داشت. تمام نیرویم را جمع کردم و با عصایی که در دست داشتم عکس را شکستم.شیشه‌ها در حدی به اطراف پاشید که نزدیک بود، دوباره مجروح شوم.

کد خبر 640381

منبع: ایمنا

کلیدواژه: انقلاب اسلامی پیروزی انقلاب اسلامی جانباز انقلاب محمدحسین اصفهانی امام خمینی ره آیت الله خادمی چهارباغ 22 بهمن تهران ایران و تنم فجر 44 شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق آقای نیکبخت

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۰۷۵۴۳۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

افشای راز زن دوم مرد میانسال بعد از مرگش

زن جوانی در تماس با پلیس اعلام کرد شوهرش بر اثر برق‌گرفتگی جان باخته اما کسی از ازدواج آنها خبر ندارد.

به گزارش ایران، به دستور بازپرس جنایی، تیم تحقیق راهی محل شده و با جسد مرد میانسال در کنار کولر آبی روی پشت بام مواجه شدند. معاینات اولیه متخصصان پزشکی قانونی در محل حکایت از آن داشت که مرد میانسال هنگام تعمیر کولر دچار برق‌گرفتگی شده و جانش را از دست داده است.

زن جوان که موضوع را به پلیس اعلام کرده بود، در تحقیقات اولیه گفت: من همسر صیغه ای بهروز بودم. سال ۹۶ به عقد موقت او درآمدم و راز این ازدواج را کسی نمی‌دانست. او در هفته چند بار به من سر می‌زد. روز حادثه به او گفتم هوا گرم شده و بهتر است کولر را راه بیندازیم. می‌خواستم به تعمیرکار زنگ بزنم، اما همسرم گفت خودم آن را درست می‌کنم.

زن جوان ادامه داد: بهروز برای تعمیر کولر به پشت‌بام رفت. ساعتی گذشت و از او خبری نشد. هرچه به تلفن همراهش زنگ زدم، جواب نداد. با نگرانی راهی پشت‌بام شدم، اما در کمال ناباوری دیدم همسرم کنار کولر افتاده و جان باخته است.

بدین ترتیب با مرگ مرد میانسال راز ازدواج دوم او که مخفیانه انجام شده بود، برملا شد. به دستور بازپرس شعبه اول دادسرای امور جنایی پایتخت، جسد برای مشخص شدن علت اصلی مرگ به پزشکی قانونی منتقل شد.

دیگر خبرها

  • افشای راز زن دوم مرد میانسال بعد از مرگش
  • زن جوان خطاب به قاضی:اول یک روسری در ماشین همسرم پیدا کردم؛بعدا هم دیدم از مهد کودک یک دختر را بغل کرد و برد/ حالا هم طلاق می خواهم
  • خدمات تخصصی درمانی با حمایت خیران سلامت شهرستان نور انجام می‌شود
  • بنی گانتز مجروح شد/عمل جراحی در بیمارستانی در تل آویو
  • بنی گانتز تحت عمل جراحی قرار گرفت
  • خارج کردن تومور ۱۴ سانتی از کلیه کودک ۲٫۵ ساله
  • جراحی تومور ۱۴ سانتی از کلیه کودک ۲ ساله بندرعباسی
  • خارج کردن تومور ۱۴ سانتی از کلیه کودک ۲/۵ ساله
  • تومور ۱۴ سانتی از کلیه کودک بندرعباسی خارج شد
  • انجام نخستین عمل رادیکال نفروکتومی در بیمارستان شهید بهشتی تفت